داستان های کوتاه(عاشقانه )

متن مرتبط با «داستان های غمگین» در سایت داستان های کوتاه(عاشقانه ) نوشته شده است

چراااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  •                                      دُختری پشت یک هزار تومنی نوشته بود: پدرم واسه همین پولی که پیش توست مرا یک شب به دست صاحبخانه مان سپرد.... خدایا چقدر میگیری شب اول قبر قبل از اینکه تو سوال کنی من بپرسم چــــــــــــــــــــراا؟؟؟   ,داستان های غمگین عاشقانه,داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالیءداستان های خوندنی,داستان های عاشقانه,داستان های عاشقی غمگین ...ادامه مطلب

  • داستان عاشقانه بسیار زیباو غمگین !!! حـــــــــــــــــتما بخونید

  •                 دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. ,داستان های غمگین عاشقانه,داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالیءداستان های خوندنی,داستان های عاشقانه,داستان های عاشقی غمگین ...ادامه مطلب

  • داستان عاشقانه مونا و علی

  • این داستانی که می نویسم ،یک داستان واقعی می باشد. در حقیقت بیشتر این داستان بر گرفته از زندگی شخصی است. این داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم. من علی هستم، ۲۴ ساله، ساکن تهران. از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد. در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود .لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند. همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست. در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم. هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد...... ,داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالیءداستان های خوندنی,داستان های عاشقانه,داستان های عاشقی غمگین ...ادامه مطلب

  • داستان عاشقانه مریم و امیر!

  • داستان عاشقانه امیر و مریم دوستان عزیز این داستانو نخونید واقعا ضرر میکنید داستان عاشقانه امیرو مرییم خیلی قشنگه حتما بخونیدش                راوی داستان : مریم من تو یه خانواده ثروتمند به دنیا اومدم یه عمو دارم اسمش رضاست یه پسر داره اسمش امیره منو امیر وقتی بچه بودیم همیشه با هم بودیم بازی میکردیم و.... وقتی بزرگ شدیم رابطمون کم شد یعنی سنمون اجازه نمیداد باهم باشیم ۱۸سالم بود که متوجه شدم به امیرعلاقه دارم اگه ۲روز نمی دیدمش دلم براش تنگ میشد امیر پسرخوبی بود ظاهر خوبی داشت اما بخاطر اخلاقی که داشت همه تو فامیل از امیر خوششون میومد وقتی که من ۱۸ سالم بود امیر۲۱ سال داشت ۳سال از من بزرگتر بود من اون سال تو دانشگاه قبول شدم امیر هم دانشجو بود اما تو شهرخودمون اما من باید برای درس خوندن میرفتم یه شهردیگه وقتی خبر قبولی من تو دانشگاه تو فامیل پخش شد پدرم یه جشن برام گرفت تو مراسم امیر خیلی دیر اومد نگرانش بودم وقتی اومد همش تو فکر بود چشاش قرمز شده بود اخه امیر وقتی از چیزی ناراحت بود چشاش قرمز میشد رفتم پیشش گفتم امیر از چی ناراحتی؟                              ,داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالیءداستان های خوندنی,داستان های عاشقانه,داستان های عاشقی غمگین ...ادامه مطلب

  • روش های سادیسمی کردن اقایان(خانوم ها حتما بخوانند)

  •                                . دائما به شوهرتان بگویید : ولی خودمونیم ها ، تو بیریخت ترین خواستگارم بودی ! . غذای شور و سوخته جلوی شوهرتان بگذارید و قبل از اینکه به غذا لب بزند بگویید : اینقدر بدم میاد از مردایی که از غذای زنشون ایراد می گیرن ! . هروقت شوهرتان برای شما دسته گل خرید ، بگویید : اِ ، باغچه همسایه چه گلهای قشنگی داره ! چرا کندیشون ؟! . هر وقت شوهرتان برای شما حرفای عشقولانه زد ، به طرز فجیعی از ته حلق بگویید : هوووووووووووووووووق ! . هر وقت مادر شوهرتان منزل شما دعوت بود ، به او محل نگذارید و بروید توی اتاقتان روزنامه بخوانید ! .هر وقت دیدید شوهرتان مشغول تماشای مسابقه فوتبال می باشد ، به بهانه تماشای عمو پورنگ ، سریع کانال را عوض نمایید ! .دائماً در حضور شوهرتان ، از عرضه و توانایی های مردان دیگر تعریف کنید ! .برای تولد شوهرتان ، مسواک وخمیر دندان کادو بگیرید و بگویید که عزیزم امیدوارم صد سال زنده باشی و دیگه هیچوقت دهنت بوی گند نده !, مطالب خاندنی,داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالی,داستان های خوندنی ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها