داستان های کوتاه(عاشقانه )

ساخت وبلاگ

امکانات وب

!-- Start --- http://www.Avazak.ir -->قالب وبلاگ

گالری عکس
دریافت همین آهنگ
-->-->-->
-->-->-->-->-->--> -->-->--> -->-->-->

آپلود نامحدود عکس و فایل

آپلود عکس

دریافت کد آپلود سنتر

-->-->--> 
داستان روزانه
-->-->-->
-->-->-->


                                     دُختری پشت یک هزار تومنی نوشته بود:

پدرم واسه همین پولی که پیش توست

مرا یک شب به دست صاحبخانه مان سپرد....

خدایا چقدر میگیری شب اول قبر قبل از

اینکه تو سوال کنی من بپرسم چــــــــــــــــــــراا؟؟؟

 

داستان های کوتاه(عاشقانه )...
ما را در سایت داستان های کوتاه(عاشقانه ) دنبال می کنید

برچسب : داستان های غمگین,عاشقانه,داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالیءداستان های خوندنی,داستان های عاشقانه,داستان های عاشقی غمگین, نویسنده : afshin skyy بازدید : 356 تاريخ : پنجشنبه 3 بهمن 1392 ساعت: 18:52

                دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

داستان های کوتاه(عاشقانه )...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های کوتاه(عاشقانه ) دنبال می کنید

برچسب : داستان های غمگین,عاشقانه,داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالیءداستان های خوندنی,داستان های عاشقانه,داستان های عاشقی غمگین, نویسنده : afshin skyy بازدید : 363 تاريخ : پنجشنبه 3 بهمن 1392 ساعت: 2:58

این داستانی که می نویسم ،یک داستان واقعی می باشد.

در حقیقت بیشتر این داستان بر گرفته از زندگی شخصی است.

این داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم.

من علی هستم، ۲۴ ساله، ساکن تهران.

از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.

در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم

با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود

.لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد

تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند. همیشه با هم بودیم

و هر کاری را با هم انجام می دادیم.

این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.


در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم

برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.

هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم،

نوشیدنی سفارش دادم .من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم

که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم،

روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم

ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود

.چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود.

ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد......


داستان های کوتاه(عاشقانه )...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های کوتاه(عاشقانه ) دنبال می کنید

برچسب : داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالیءداستان های خوندنی,داستان های عاشقانه,داستان های عاشقی غمگین, نویسنده : afshin skyy بازدید : 457 تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت: 14:18

داستان عاشقانه امیر و مریم

دوستان عزیز این داستانو نخونید واقعا ضرر میکنید

داستان عاشقانه امیرو مرییم خیلی قشنگه حتما بخونیدش

              

راوی داستان : مریم

من تو یه خانواده ثروتمند به دنیا اومدم یه عمو دارم اسمش رضاست

یه پسر داره اسمش امیره منو امیر وقتی بچه بودیم همیشه با هم بودیم

بازی میکردیم و.... وقتی بزرگ شدیم رابطمون کم شد

یعنی سنمون اجازه نمیداد باهم باشیم ۱۸سالم بود که متوجه شدم

به امیرعلاقه دارم اگه ۲روز نمی دیدمش دلم براش تنگ میشد

امیر پسرخوبی بود ظاهر خوبی داشت اما بخاطر اخلاقی که داشت

همه تو فامیل از امیر خوششون میومد وقتی که من ۱۸ سالم بود

امیر۲۱ سال داشت ۳سال از من بزرگتر بود من اون سال تو دانشگاه قبول شدم

امیر هم دانشجو بود اما تو شهرخودمون اما من باید برای درس خوندن میرفتم

یه شهردیگه وقتی خبر قبولی من تو دانشگاه تو فامیل پخش شد

پدرم یه جشن برام گرفت تو مراسم امیر خیلی دیر اومد نگرانش بودم

وقتی اومد همش تو فکر بود چشاش قرمز شده بود

اخه امیر وقتی از چیزی ناراحت بود چشاش قرمز میشد

رفتم پیشش گفتم امیر از چی ناراحتی؟

 

                          

داستان های کوتاه(عاشقانه )...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های کوتاه(عاشقانه ) دنبال می کنید

برچسب : داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالیءداستان های خوندنی,داستان های عاشقانه,داستان های عاشقی غمگین, نویسنده : afshin skyy بازدید : 434 تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت: 14:03

                                  یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند

که شوهر آنان باشد . این مرکز ، پنج طبقه داشت و هر چه که

به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد .

اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند

و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار

می توانست از این مرکز استفاده کند .

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا

شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند .

در اولین طبقه ، بر روی دری نوشته بود : "

این مردان ، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند . "


دختری که تابلو را خوانده بود گفت : " خوب ، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است

ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند ؟ "

پس به طبقه ی بالایی رفتند ...

در طبقه ی دوم نوشته بود : " این مردان ، شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست

داشتنی و چهره ی زیبا دارند . "

دختر گفت : " هوووومممم ... طبقه بالاتر چه جوریه ... ؟ "

طبقه ی سوم : " این مردان شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست داشتنی و چهره ی

زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند . "

دختر : " وای ... چقدر وسوسه انگیز ... ولی بریم بالاتر . " و دوباره رفتند ...

طبقه ی چهارم : " این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند .

دارای چهره ای زیبا هستند . همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و

اهداف عالی در زندگی دارند . "

آن دو دختر واقعا به وجد آمده بودند ...

دختر : " وای چقدر خوب . پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه ؟ "

پس به طبقه ی پنجم رفتند ...

آنجا نوشته بود : " این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند

! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم ! "

داستان های کوتاه(عاشقانه )...
ما را در سایت داستان های کوتاه(عاشقانه ) دنبال می کنید

برچسب : داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالی,داستان های خوندنی, نویسنده : afshin skyy بازدید : 318 تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت: 13:52

دوتا گربه ازدواج کردند                               اوایل زندگی عاشقانه ای داشتند

داستان های کوتاه(عاشقانه )...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های کوتاه(عاشقانه ) دنبال می کنید

برچسب : مطالب خاندنی,داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالی,داستان های خوندنی, نویسنده : afshin skyy بازدید : 320 تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت: 13:53

                                      تو خونه مشغول کار بودم که دخترم بدو بدو اومد پرسید
دخترم: مامان، تو زنی یا مردی؟
من: زنم دیگه، پس چی ام؟
دخترم: بابا، چی؟ اونم زنه؟
من: نه مامانی، بابا مرده.
دخترم: مامان تو زنی یا مردی؟
من: زنم دیگه پس چی ام؟
دخترم: راست میگی مامان؟
من: آره چطور مگه؟
دخترم: هیچی مامان! دیگه کی زنه؟
من: خاله مریم، خاله آرزو، مامان بزرگ
دخترم: دایی سعید هم زنه؟
من: نه اون مرده!
دخترم: از کجا فهمیدی زنی؟
من: فهمیدم دیگه مامان، از قیافه ام.
دخترم: یعنی از چی؟ از قیافه ات؟
من: از اینکه خوشگلم.
دخترم: یعنی هر کی خوشگل بود زنه؟
من: آره دخترم.
دخترم: بابا از کجا فهمید مرده؟
من: اونم از قیافش فهمید. یعنی بابایی چون ریش داره و ریشهاشو میزنه و زیاد خوشگل نیست مرده!
دخترم: یعنی زنا خوشگلن مردا زشتن؟
من: آره تقریبا.
دخترم: ولی بابایی که از تو خوشگل تره.
من: اولا تو نه، شما، بعدشم باباییت کجاش از من خوشگل تره؟
دخترم: چشاش.
من: یعنی من زشتم مامان؟
دخترم: آره.من: مرسی.
دخترم: ولی دایی سعید هم از خاله خوشگلتره!!
من: خوب مامان بعضی وقتها استثنا هم هست.
دخترم: چی؟ اون حرفه که الان گفتی چی بود
من: استثنا، یعنی بعضی وقتها اینجوری میشه.
دخترم: مامان من مردم؟

داستان های کوتاه(عاشقانه )...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های کوتاه(عاشقانه ) دنبال می کنید

برچسب : مطالب خاندنی,داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالی,داستان های خوندنی, نویسنده : afshin skyy بازدید : 384 تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت: 13:54

                              

. دائما به شوهرتان بگویید :

ولی خودمونیم ها ، تو بیریخت ترین خواستگارم بودی !



. غذای شور و سوخته جلوی شوهرتان بگذارید و قبل از اینکه به غذا لب بزند بگویید :


اینقدر بدم میاد از مردایی که از غذای زنشون ایراد می گیرن !



. هروقت شوهرتان برای شما دسته گل خرید ، بگویید :

اِ ، باغچه همسایه چه گلهای قشنگی داره ! چرا کندیشون ؟!



. هر وقت شوهرتان برای شما حرفای عشقولانه زد ،

به طرز فجیعی از ته حلق بگویید :

هوووووووووووووووووق !



. هر وقت مادر شوهرتان منزل شما دعوت بود ،

به او محل نگذارید و بروید توی اتاقتان روزنامه بخوانید !



.هر وقت دیدید شوهرتان مشغول تماشای مسابقه فوتبال می باشد ،

به بهانه تماشای عمو پورنگ ، سریع کانال را عوض نمایید !



.دائماً در حضور شوهرتان ،

از عرضه و توانایی های مردان دیگر تعریف کنید !



.برای تولد شوهرتان ، مسواک وخمیر دندان کادو بگیرید و بگویید

که عزیزم امیدوارم صد سال زنده باشی

و دیگه هیچوقت دهنت بوی گند نده !

داستان های کوتاه(عاشقانه )...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های کوتاه(عاشقانه ) دنبال می کنید

برچسب : مطالب خاندنی,داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالی,داستان های خوندنی, نویسنده : afshin skyy بازدید : 452 تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت: 13:55

                                            

مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده ؟؟

پیرمرد : معلومه که نه .

- چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟

- یه چیزایی کم میشه ... و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه .

- ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری ؟؟

- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از

من ساعت رو بپرسی نه ؟؟

- خوب ... آره امکان داره .

داستان های کوتاه(عاشقانه )...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های کوتاه(عاشقانه ) دنبال می کنید

برچسب : داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالی,داستان های خوندنی, نویسنده : afshin skyy بازدید : 315 تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت: 13:52

 

         فروردین : 46 بار به خواستگاری میری و جواب رد می شنوی                 

اما در 47 امین بار در حالیکه در اوج ناامیدی هستی جواب بله رو میگیری و در کنار

همسرت سالها به خوبی و خوشی زندگی می کنی.

اردیبهشت : تا یکسال دیگه با دختر مورد علاقه ات ازدواج می کنی اما هنوز به شش ماه

نکشیده بینتون اختلاف می افته و کار به طلاق می رسه . دختره مهریه اش که 3000

سکه طلا هستش رو اجرا می زاره و تو به زندان می افتی تو زندان معتاد میشی و

هرویین مصرف می کنی و بعد از چندسال تحمل سختی و رنج در گوشه زندان میمیری.

خرداد : تا دو سال دیگه ازدواج می کنی و با یک دختر بسیار زیبا که خیلی هم دوستش

داری اما شب عروسی موقعی که می خوای بری رو تخت پات به لبه تخت گیر می کنه و

می افتی سرت می خوره به پایه تخت و درجا میمیری
 

 

داستان های کوتاه(عاشقانه )...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های کوتاه(عاشقانه ) دنبال می کنید

برچسب : داستان های کوتاه,داستانهای طنز,داستان های جالب,داستان های عاشقی, داستانهای کوتاه, داستانهای طنز,داستانهای عاشقی کوتاه,داستان,داستانهای عالی,داستان های خوندنی, نویسنده : afshin skyy بازدید : 322 تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت: 13:51